مرز عجیب عشق

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 1
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 51
  • بازدید کلی : 68593
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.118.45.162
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 3
    بازدید ماه : 5
    بازدید کل : 68593
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    مرز عجیب عشق

     

    حالا که شام خورده بودم ، بیشتر خوابم می اومد. یهو یاد پیام آخر سلمان افتادم.. و از جوابی که می خوام بهش بدم غصه ام گرفت. حالا چه جوری بهش بگم "نه" ؟ 

    چطوری که نا امید تر نشه؟رفتم تو جعبه پیام. دوباره همون پیام رو ارسال کرده بود.

    - می شه شمارتونو داشته باشم ؟

    کم کم داشت صبح می شد. نوشتم:

    - متاسفم نمی تونم بهتون بدم .خب چه لزومی به شماره اس؟ همین جام می شه حرف زد.صبح پنجشنبه اتون بخیر.با همه وجود امیدوارم روز پر از نشاط و شادی 

    و آرامشی داشته باشین.من رفتم بخوابم

    سایت رو بستم و رفتم تو پوشه فیلم ها.. دلم یه فیلم خیلی هیجانی می خواست تا تمام اتفاقای امشب رو از ذهنم پاک کنه تا راحت خوابم ببره. خواهرجون با تعجب به صفحه مانیتور نگاه کرد :

    - فیلم ببینیم؟

    بی حوصله گفتم :

    - ببینیم؟

    گوشیشو خاموش کرد و کنارم دراز کشید :

    - ببینیم.

    *********************

    با خوابالودگی لپ تاپ رو روشن کردم. از این که خواب موندم و نتونستم برم کانون اعصابم بهم ریخته بود. نفس عمیقی کشیدم و سایت رو باز کردم. یک دقیقه کامل ، 

    طول کشید تا کاملا لود شه و من پیام سلمان رو ، ببینم و همه چیز یادم بیاد. خود به خود انرژی گرفتم و زدم روش.نوشته بود :

    - سلام روز بخیر.دیروز ناراحت شدید ؟

    لبخند زدم.اگرم ناراحت بودم دیگه حالا اثری ازش نبود . مشتاقانه نوشتم :

    - سلام :) نه اگه ناراحت شدم بهتون می گم

    - می خوام یه چیزی بگم.چقدر جنبه دارید ؟ باید قول بدید ناراحت نشید و رو قولتونم بمونید

    همین دو روز پیش یه نفر که هیچ انتظاری ازش نداشتم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و زمانی که خواستم اعتراض کنم گفت " یکم جنبه داشته باش! " 

    از اون موقع تا حالا داشتم رو جنبه ام کار می کردم که اینقدر زود از همه ناراحت نشم. ولی دیگه واقعا انتظار بی ادبی رو از سلمان ندارم.. نفسمو پر صدا دادم بیرون :

    - باشه بگین. قول می دم

    - من می تونستم اینو حداقل 10 روز دیگه بگم که حداقل یکم با هم بهتر بودیم .ولی الان می گم چون نمی خوام به صداقت و درستیم لطمه ای بخوره.شاید شما زود قضاوت 

    کنید در موردم ، شاید فکر کنید من یه پسر ه*ر*ز*ه م و خیلی شایدای دیگه.اما این چیزی که من تو شما می بینم اینه که شما انسان واقعی هستید ، پس توکل به خدا می کنم

    و بهتون میگم .من از شما خوشم میاد ، یه شب آشناییش مهم نیست ، من آدمیم که آدمای دیگه رو زود می شناسم و پی به درونشون می برم و اینو فهمیدم که شما آدم خوبی 

    هستید و می شه در کنارتون زندگی خوب داشت .اگه جوابتون "نه" باشه پس یعنی همون شایدا اتفاق افتاده ، اگرم "بله" باشه ولی بخواید خودمو ثابت کنم همین کارو می کنم

    ( هر طوری که شده )

    چشمم بیش از حد باز شد. مات و مبهوت به رو به رو خیره شده بودم و فکر می کردم. یعنی توی من چی دیده که همچین حرفی می زنه؟ یه لحظه فکر کردم سرکارم گذاشته.. حتی از فکرش اعصابم خورد شد. نکنه همه اینا برای مخ کار گیری باشه؟ با عصبانیت شروع کردم به نوشتن و هر لحظه گره ابروهام عمیق تر می شد.ولی یهو دست از تایپ برداشتم. من چم شده؟ شاید اگه دو ماه پیش بود همین متنو براش می فرستادم ولی من دیگه اون دختر عصبی نیستم.. خیلی رو آرامشم کار کردم پس دیگه نمی خوام.. 

    از دستش بدم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به نوشتن :

     

    -باید بگم من نه تا به حال دوست پسری داشتم .نه خواهم داشت.راستی ناراحت نشدم. خوب شد زودتر پرسیدین تا من از اول بهتون جوابمو بگم .ولی در حد یه دوست عادی و واقعی هر کمکی خواستین یا هرحرفی داشتین.که دلتونو پر کرده بود و به یه هم صحبت نیاز داشتین رو کمکم حساب کنین.من از حرف زدن و تبادل نظر خسته نمی شم.

    از این که راحت و دوستانه حرف دلمو بهش گفتم راضی شدم. همه حرفام عین حقیقت بود.خواهرجون به سرعت اومد تو اتاق و گفت:

    - ببین مقنعه ام خوبه؟

    نگاهش کردم. رو سرش صاف ایستاده بود و مشکی بودنش ، سفیدی صورتشو قشنگ تر نشون می داد. لبخند ملیحی زدم :

    - اهوم خوبه

    با عجله به لبش اشاره کرد :

    - پر رنگه؟

    با اینکه خیلی خودشو نشون می داد ولی دلم نیومد چیزی بگم..سرمو به علامت نه به چپ و راست تکون دادم. لبخندی زد و کیفشو گذاشت رو دوشش :

    - من رفتم. آخ آخ دیر شد. خدافظ

    در اتاق رو بست. گردن کشیدم :

    - مگه بابا نمی برتت؟

    صداش از تو حیاط به گوشم رسید :

    - آره .. دم دره. اگه میای بدو یه چیزی بپوش

    دانشگاه خواهرجون نزدیک خونمون بود. بابا ام هروقت خونه بود می رسوندش. نگاهی به جالباسی که همه لباس هام ازش آویزون بودن انداختم. فقط کافی بود مانتو 

    مشکی زیپ دار همیشگیم رو که خیلی ام باهاش راحت بودم بپوشم و شال سر کنم.ولی حسش نبود... فعلا فقط اسم سلمان تو سرم می چرخید. در حیاط جلویی رو باز کردم 

    و در حال پوشیدن کفش دیدمش :

    - نه نمیام !

    با تعجب نگاهم کرد. از رو پله بلند شد :

    - باشه .. خدافــظ

    براش دست تکون دادم :

    - خدافظ خواهرجون. مراقب خودت باش.. به بابا بگو یادش نره بستنی بخره

    خندید و در حالی که داشت در آهنی رو می بست گفت :

    - محاله یادم بره

    دویدم سمت اتاقم و نشستم پای لپ تاپ ، پیامشو باز کردم :

    - من به رابطه ای بیشتر از دوس پسری فکر می کنم ، اصلا اسمشو دوس دختر دوس پسر نمی ذارم.نسترن خانم باور کنید نیتم خالصانه همینه.اگرم حرفمو باور ندارید ، 

    شما قبول کنید من خودمو ثابت می کنم.

    پشت سرش یه پیام دیگه ام فرستاده بود :

    - از قصد جواب نمی دید؟

    من حتی به این فکرم نکردم که ه*ر*ز*ه است . دور از جونش.چقدر خوبه که احترام و ادب رعایت می شه. چرا بقیه پسرا این شکلی نبودن؟ نوشتم:

    - نه ببخشید .کار مهمی پیش اومد برام از قصد نبود.من می دونم آدم بدی نیستین اما مثل شما اینقدر زود نمی تونم اعتماد کنم .نمی دونم شما چی توی من دیدین که حرفامو 

    باور کردین .نمی گم دروغ گفتم ولی شما همه چیزو در مورد من نمی دونین .. منم چیز زیادی در مورد شما نمی دونم .ولی دوست دارم بدونم تا کمکتون کنم .

    من مطمئنم اگه بیشتر باهم حرف بزنیم شما پشیمون می شین.رک بگم من نمی تونم به پسری که بعد یک روز می تونه تشخیص بده با کی خوشبخت می شه به این زودی 

    اعتماد کنم . نه شما چیزی در مورد من می دونین نه من درمورد شما.

    واقعا داره راست می گه یا سرکارم؟ نمی دونم. ولی حس بدی ندارم.دستمو گذاشتم رو شکمم. آره حس بدی دارم. تابحال به کسی پشت اینترنت اعتماد نکردم. 

    چرا حس بدی دارم؟ به خودم اومدم و گفتم :" احمق جون چرا دستت رو شکمته؟ " خودمم خندم گرفت :" چون احساس تو شکمه ." واقعا که ، برای اینکه مثلا یه دلیل بیارم 

    که قانع نشم خالی بستم. تمام احساس تو قلبه .. نه تو عقله . واقعا احساس کجاست؟ قلب که نمی تونه فکر کنه و تصمیم بگیره. ولی احساس خودش تصمیم می گیره و یهو به خودت میای و می بینی عمل کرده.پیام فرستاد. بازش کردم :

    سلمان - درست می گید ، درک می کنم ، بیشتر آشنا می شیم.اعتماد ، علاقه عشق و ... طی زمان بوجود میان.من فقط خواستم صادقانه حرفمو بزنم.ما بیشتر با هم آشنا می شیم ، 

    اگه هر کدوم از هم خوشمون نیومد ادامه نمی دیم.

    دلم می خواست قبول کنم ولی مغزم نه. مطمئن بودم اگه یکم بیشتر اصرار می کرد قبول می کردم. لعنت به این سادگیه من.نوشتم:

    - من که گفتم از حرف زدن بدم نمیاد .بحث کردن و تبادل نظر رو دوست دارم و ازش خسته نمی شم.ولی از الان مطمئنم شما پشیمون می شین.

    راستی منم خیلی ممنونم که با شجاعت حرفتونو زدین .. آدم با جرعتی هستین

    واقعا چه خوب که از الان بهم اینو گفت. اگه ده روز دیگه ، بعد اینکه کلی حرف زدیم می فهمیدم هدفش چیز دیگه ای غیر از دوستی ساده بوده ، دیگه باهاش حرف نمی زدم.

    حالا هر چقدرم پاک و بی منظور باشه. ولی واقعا می تونستم باهاش حرف نزنم؟ دوباره اون صدا اومد تو سرم " تو موظفی حالشو خوب کنی." سرمو تکون دادم. باشه "قبوله."

    سلمان - اگه منم که شما رو می بینم ، پس مطمئنم پشیمونم نمی شم .چون معلومه آدم خاکی ، بامعرفت و مهربونی هستید.من صادقانه حرفمو می زنم ، مطمئن باشید همیشه 

    صادقم. حالا قبوله که رابطه ای بیشتر از یه دوستی ساده رو شروع کنیم ؟

    کاش انقدر زود نمی رفت سر این موضوع .. من باید با خودم کنار بیام. نوشتم:

    - شما خیلی عجله دارین .من اصلا نمی تونم قبول کنم رابطه ای فراتر از دوست عادی با یه پسر داشته باشم .مشکل شما نیستین .. اصلا .من باخودم نمی تونم کنار بیام. تربیت خانوادگی من اینطور نیست .همیشه بدون نیت و خالصانه با جنس مخالف حرف زدم.من باشما همین طور که هستم حرف می زنم..شمام هر طور راحتین صحبت کنین

    با تمام زرنگیم سعی کردم بحثو عوض کنم ولی رو حرفش موند. خیلی زرنگ تر از من بود. چون نوشت:

    - اخه دوس ندارم چند وقت دیگه که بهتون علاقمند شدم اون وقت جواب نه بشنوم .اگه نه بشنوم از الان بیشتر از دنیا ناامید می شم.واسه همینه که زودتر از وقتش این مسئله رو بهتون گفتم.

    حق داره . نوشتم :

    - آره درکتون می کنم .کار خوبی کردین .ولی من واسه خودتون دوباره می گم " نه ".احتمالش خیلی خیلی خیلی کمه

    سلمان - می دونم تو یه خانواده باشخصیت و بزرگوار بزرگ شدید ، معلومه .شما یه فرت بدید ، پشیمون نمی شید .اگرم بخاطر سربازیه که دلتون نیست ، چیزی ندارم بگم.

    نه . واقعا به خاطر سربازی نیست . اصلا من به اون فکر نمی کردم.چون به نظرم مشکل بی چاره ای نیست. حل می شه. مشکل من خودمم . نوشتم :

    - آقا سلمان من اصلا نمی تونم به پشنهاد شما فکر کنم .خندم می گیره چون فکر می کنم هنوز بچه ام واسه این حرفا .مسئله سربازی شما هیچ تاثیری رو حرفای من نداره .

    چون اصلا ذهنم درگیر رابطه فراتر از دوستی با شما نیست .من هنوزم فقط می خوام دوست عادی باشیم .فقط همین.

    - لطفا بهش فکر کنید ، باور کنید اگه شما اهل تظاهر نباشید و همینی که الان هستید باشید جدایی وجود نداره .خواهش می کنم حداقل شما دیگه کاری نکنید که از 

    صداقتم پشیمون بشم.

    کلمه و ها جمله هاش درسته که ربطی به من نداشت ولی یه آرامشی توشون بود که من خودبه خود دریافت می کردم و آروم می شدم. نوشتم:

    - آدما با دروغ به جایی نمی رسن ولی صداقت چرا .از صداقت پشیمون نشین..درسته آدمای پاک زیاد اذیت می شن و بابت اعتماد ضربه می خورن ولی پشیمونی برای دلی که مهربونه سودی نداره .من صداقت و شجاعتتونو دوست دارم ولی شما فقط به نظرخودتون نسبت به من فکر کردین .پس نظر و اعتماد من چی؟ واسه همینه که میگم عجله نکنین

    آدما تو عصبانیت و سختی و دعوا همدیگه رو میشناسن ما که هنوز تو مرحله آشنایی هستیم.

    بابا همیشه می گفت " حتی اگه اونقدری تجربه داشته باشی که آدم شناس باشی بازم نمی تونی تو یه روز طرفتو بشناسی. شاید دلت ازش خوشش بیاد ولی نظرت عوض می شه. شناخت مرحله به مرحله اس. چون رفتار ها عکس العمل ، عمل تو هستن." سلمان جواب داد :

    سلمان - باشه ، عجله نمی کنم ، کلاً آدم صبوریم تو خیلی جاها ، تو اینم صبوری می کنم.معلومه که شمام دوست دارید با هم بیشتر آشنا بشیم ، واقعاً خوشحالم

    منم خوشحالم که دیگه ناراحت نیست ! ولی خوشحالیمو نشون ندادم. نوشتم:

    - خب می شه از خودتون بگین .من بدون اینکه از شما سوالی بپرسم همه چیزمو براتون گفتم

    واقعنم همین طور بود. من بلا نسبت همه زرنگیم ؛ مثل خنگ ها همه چیزو براش گفتم ولی خودم هیچی ازش نمی دونم. شاید حالا که بحث چیز دیگه ای غیر از دوستیه عادیه ، 

    دلم می خواد همه چیزو بدونم. لعنت به این حس های مخرب دخترونه. حرف های مشاور مدرسه و تعریف بچه ها از اعتمادشون به پسرا تو سرم رژه می رفت. 

    یهو زدم رو بالش و تو دلم داد زدم :" استپ ." من با اون دخترایی که گول می خورن فرق دارم. نه از کمبود محبت با پسرا حرف می زنم و نه دنبال شر می گردم. 

    سلمانم با همه پسرایی که تابحال دیدم فرق داره. پیامش روی صفحه منو از همه افکارم جدا کرد و به سمتش کشیده شدم :

    - خدایی ما خیلی مثل همیم .من قبلا یه داداشی تو نت بهم گفته بود که عشق 4 تا مرحله داره :1- آشنایی 2 - با هم کنار اومدن 3 - دوست داشتن 4 - عشق

    همیشه دوست داشتم با کسی آشنا بشم که اونم مث من این 4 تا رو بدونه و رعایتشون کنه که خدا رو شکر شما به اولیش اشاره کردید.ان شالله که تا مرحله 4 پیش میره. 

    من سلمان 20 ساله از بروجردم ، تحصیلات دیپلم ، سربازی که خودتون می دونید ، 2 تا داداش 1 آبجی ، یه پدر و مادر گل.دیگه چی بگم ؟ شما بپرسید من می گم!

    از طرز نوشتنش و تعریف از پدر و مادرش ذوق کردم و لبخند ملیحی روی لبم سبز شد. این چهار مرحله جالب و منطقی ان. به یادم می سپرمشون. نوشتم :

    - خب هرچی من گفتم دیگه .من سطح خانواده و اینکه چی می خوام بشم و چی دارم می خونمم گفتم .همینو بگین کافیه

    سلمان - سطح خانواده متوسط ، بابام شغلش آزاده ، داداش بزرگم معلمه و داداش وسطیه تو شرکت کار میکنه.من چون به اینترنت علاقه دارم ، احتمالاً همین شغلم و 

    هدفم باشه ، چون واقعا می شه ازش خوب پول درآورد و منم راههای کسب درآمدشو یاد گرفتم.

    چه جالب .. مگه از اینترنتم می شه پول در آورد؟ یه سوال به سرم زد ولی نتونستم بپرسم. مگه کار کردن تو اینترنتم در آمد داره؟ خودم جواب خودمو دادم ، شاید واسه 

    سرگرمی کار می کنه و درآمد براش مهم نیست. فقط خدا می دونه. ولی خدایا ، اگه اتفاقی افتاد که من دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم چی می شه؟ امیدشو بیشتر از این از 

    دست می ده. خدایا خودت کنارش باش . هواشو داشته باش و کاری کن خوشبخت شه. ولی واقعا از کجا معلوم بعد من امیدشو از دست بده؟ منم مثل دخترای دیگه .. 

    من نشدم یکی دیگه . مگه دختری که منطقی باشه کمه؟ نمی دونم. من اگه احساسات پسرا سرم می شد که تو نوشتن شخصیت پسر رمان خودم نمی موندم. آخ ، یادم نره ازش در مورد احساسات پسرونه بپرسم.برای نوشتن رمانم به دردم می خورد. نوشتم :

    - آقا سلمان من از الان دوباره می گم اصلا به پیشنهاد شما فکر نمی کنم.فقط مثل دوستای عادی باهم حرف می زنیم. اگه بازم سوالی در مورد دخترا یا زندگی داشتین 

    با کمال میل جواب می دم .راستی از آشنایی باهاتون خوشبختم .واقعا دوست دارم روزی برسه که شما اینقدر نا امید نباشین و با علاقه اشتیاق به زندگی ادامه بدین.

    بعد از فرستادن این پیام ، خدا خدا می کردم که ناراحت نشه. همین که جواب داد پریدم سمت لپ تاپ :

    - دوست عادی بودن واسه من جز خ*ی*ا*ن*ت به همسر آیندم چیزی نداره .فکر کردم قبول کردید

    چندلحظه فکر کردم. مگه خ*ی*ا*ن*ت به این سادگیاس؟ انگشتامو باز و بسته کردم و بردمشون سمت کیبورد.. تند تند تایپ کردم :

    - یعنی الان من دارم به همسر آیندم خ*ی*ا*ن*ت می کنم؟ به نظرم همسرم می ذاره که با جنس مخالف در حد عادی و معمولی حرف بزنم.من باهاتون دوستم و از این بابت خوشحالم. بقیشو سپردم به خدا

    امیدوارم منظورمو از جمله آخر متوجه بشه. یعنی این که ممکنه منم بهش علاقه مند شم. ولی انگار نگرفت. چون جواب داد:

    - بی خیال .من چوب صداقتمو خیلی بارها خوردم ، سعی نکردم گرگ صفت باشم ، واسه همینه که الان ناامیدی اومده سراغم .خودتونو ناراحت نکنید اصلا ، از این چوبا زیاد 

    خوردم دیگه عادی شده.

    ای بابا .. من که چیز بدی نگفتم. مطمئنم اگه بیشتر باهم حرف بزنیم منه مغرور روزی هزاربار مجبور به عذرخواهی می شم. ولی من که همین الان عذرخواهی به ذهنم رسید... 

    چرا تو دعوام با بقیه عذرخواهی نمی کنم؟ این تغییر رو دوست دارم. ولی نمی خوام از الان شروع شه. نوشتم :

    - آخه این کجاش چوبه؟مگه الان چوب صداقتتونو خوردین؟

    سلمان - بله دیگه ، من صادقانه حرف دلمو زدم ولی به قول بچه های چت دارید ناز می کنید ( البته ببخشید رک میگم )

    آها . سلمان می خواد حرف دلمو بشنوه . لبخند شیطانی ای زدم. نمی دونم اسم این ناز هست یا نه. ولی از قصد نیست. آدم برای کسی ناز می کنه که توقع داشته باشه نازشو بخرن. وقتی نازت خریدار نداره نباید ناز کنی. من که فقط واسه بابام آگاهانه ناز می کنم. اینم ناخواسته است. اصلا ناز نیست. خودمم خواسته قلبمو نمی دونستم. نوشتم :

    - این ناز نیست .ناز زمانیه که من دلم بخواد ولی الکی بگم نه تا ..اگه از این نظر نگاه کنین منم دارم چوب صداقتمو می خورم .ولی من اینطور به مسئله نگاه نمی کنم

    می بینم که چون من حقیقت رو برای بار سوم گفتم شما خودتونو درگیر مسئله نکردین .می خوام کمک کنم که حالتون خوب بشه .. البته با حرف زدن و اگه شما خودتون بخواین

    سلمان - فقط به این سوالم جواب بدید : شما کلاً نمی خواید منو تو زندگیتون راه بدید یا ممکنه کم کم هم قدم بشید ؟

    دلم می خواد بگم " حالا باهم حرف بزنیم تا ببینیم چی میشه ." ولی نمی شه . اینجا لباس فروشی نیست که بگی می رم دور می زنم میام و اگه چیزی پیدا نکردم میام می خرم. 

    نه مطمئنا بازار نیست. چون اینجا پای احساسات وسطه. کاش منظورمو از" بقیشو می سپرم به خدا"می گرفت. نوشتم :

    - خب خیلی برام جالبه .شما از یه دختر میخواین که بهتون قول بده که می تونه تو زندگیش راهتون بده؟خب معلومه که رد می کنم .من نه از اون دخترام که زود اطمینان کنم 

    و به امون خدا با هرکی از راه رسید دوست بشم و نه از اونایی که حال الانشو می بینه و یه نفرو امیدوار میکنه و امید واهی می ده .بازم می گم هدف من فقط دوست معمولیه .

    کی از آینده خبر داره؟

    الان دوباره اشاره کردم که امکانش هست. وای من چم شده؟

    سلمان - حداقل می شه شمارتونو داشته باشم ؟ در همین حد اعتماد کنید ، باور کنید منم از اون دسته پسرای کثافت نیستم .من فقط به یه دلیل شمارتونو می خوام ، بعداً شاید دلیلشو بهتون بگم

    امکان نداره. من اشتباه خواهرجون رو تکرار نمی کنم. نوشتم :

    - نه بابام به شدت رو این مسئله سخت گیره و یادم داده که فقط در همین حد با پسرا حرف بزنم .من به عقایدش پایبندم چون برام منطقیه

     

    سلمان - باشه ، همینطوری دوست معمولی می مونیم تا ببینیم خدا چی برامون می خواد

    خب پس منظورمو گرفت. حالا با خیال راحت باهم حرف می زدیم .. در مورد همه چی حرف زدیم. خیلی خندیدم و خوشحال بودم که تونستم کاری کنم بخنده . 

    قرار شد دیگه باهم رسمی حرف نزنیم تا راحت تر باشیم. وقتی در مورد احساس یکی از شخصیت های پسر رمانم ازش پرسیدم ، جوابمو کامل داد و بعدش خواست که رمان داستان خودمونو بنویسم. بدم نمی اومد. تا به حال داستانی از روی واقعیت ننوشته بودم. ولی می تونست تجربه خوبی باشه. مامان داشت صدام می زد. دست از کار کشیدم :

    - بله مامان؟

    صداشو از پشت در بسته اتاق شنیدم :

    - بیا

    برنامه هارو بستم و رفتم تو هال . روی زمین نشسته بود و سرجای همیشگیش به پشتی تکیه داده بود. 

    مامان – منچ بازی می کنیم؟

    خندیدم :

    - بابا رفته حوصله ات سر رفته؟ حریفتو ول کردی می خوای با من بازی کنی؟

    اخم مصنوعی ای کرد :

    - چندوقته بابا کار زیاد داره وقت نمی شه باهاش بازی کنم و شکستش بدم. بازی می کنی؟

    لبخند شیطانی ای زدم :

    - باشه . ولی منچ دوست ندارم . پاسور یا شطرنج

    طرز نگاه مامان عوض شد :

    - بیا بازی کنیم دیگه . پشیمون نمی شی. چایی می خوری؟

    گردن کج کردم. نتونستم بگم " نه " .لبخندی زدم :

    - باشه بازی می کنیم. ولی چهارتاسه نه . شیوه قدیم و دو تا تاس. من با شیوه خودساخته تو و بابا بازی نمی کنم. سخته.

    مامان و بابا بس که منچ بازی کرده بودن قوانین جدید وضع کرده بودن و جای یک یا دو تا تاس با ، چهار تاس بازی می کردن.مامان دوست داشت چهارتاسه بازی کنیم :

    - دو تاسه طول می کشه. بیا با چهارتاس بازی کنیم که اگه چهارتا جفت آوردی بتونی منو بیرون کنی.

    لبمو جمع کردمو ابروی سمت راستمو بالا دادم. همون طور که طرف آشپزخونه می رفتم گفتم :

    - نه . الان واسه هر دومون چایی می ریزم.

    لیوان قهوه ای رنگ مخصوص خودم رو با لیوان دسته دار مامان برداشتم. چای واسش خوب نبود.منم که چای دوست نداشتم. برای هردومون آب جوش ریختم و تو لیوان 

    مامان کمی چایی اضافه کردم. خرما رو از یخچال در آوردم و تو سینی گذاشتم.

    سینی رو گذاشتم رو زمین و تاس رو انداختم. اونقدر برای همدیگه کری خوندیم و همدیگه رو بیرون کردیم که بازی نیم ساعت طول کشید. آخرشم با اختلاف هشت -

    چهار ، مامان برد. قرار مامان و بابا تو این سال هایی که منچ بازی می کردن این بود که هرکی باخت باید صفحه و مهره هارو جمع کنه و هرکی برد دفعه بعد اول می اندازه. 

    منم که باخته بودم ولی از اون جایی که کمی شبیه بابائم گفتم :

    - خب دیگه .. هرکی برد جمع می کنه. منم برم لیوانارو بشورم

    مامان که از بردش شاد بود گفت:

    - عین باباتی. اونم می گه هم ببازم هم جمع کنم؟ دیگه چی؟

    خنده بلندی سر دادم. بابا خوب بلد بود از زیر کارها در بره. همون طور که لیوانارو می شستم از تو آشپزخونه گفتم :

    - وایسا بابا بیاد. بهش می گم باهات بازی کنه ببرتت

    - آره .. اونم همیشه طبق معمول می گه زورت به من نرسیده داری با بچه بازی می کنی که اعتماد به نفس بگیری

    هردو بلند بلند می خندیدیم. مامان ادامه داد :

     

    - می گه برای اینکه منو ببری ، با بچه ها بازی کن تمرین بشه. حریف تمرینی داشته باش

    - وای ، من عاشق این اعتماد به نفس بابائم.

    همون طور که دستمو با پارچه رو اوپن خشک می کردم ، گفتم :

    - ولی واقعا کدومتون بیشتر می بره؟

    مامان صاف نشست . مثل استاد های فلسفه که می خوان چیزی رو توضیح بدن گفت :

    - ببین ، چون حواس بابا جَمعه می بره . اگه شما اینقدر موقع بازی منو صدا نکنین نمی بازم

    ابرومو انداختم بالا :

    - بابا که هم اخبار می بینه هم با تو بازی می کنه؟ پس چی؟

    اخم کرد :

    - جام رمضان هر سالو کی می برد؟

    آخ آره .. مهم ترین مدرک برد مامانو یادم رفت . بابا و مامان هرسال ماه رمضون هرشب بازی می کردن و هرکی بیشتر می برد باید روز آخر رمضون یا همون عید فطر 

    برای اون یکی یه چیزی می خرید. مامان سه سال پشت هم برنده شد. برای این که کم نیارم گفتم :

    - گذشته ها گذشته .باید ببینیم الان کی شاهه منچه

    خندید :

    - معلومه که منم.. شک داری؟

    لبخند احمقانه ای زدمو سرمو به نشونه "نه" به چپ و راست تکون دادم.

    مامان – آفرین

    گفتم :

    - بازم چای می خوری؟ آب جوش چی؟

    متعجب نگاهم کرد. از آخرین باری که رفته بودم تو آشپزخونه و پرسیده بودم" کی چایی می خوره ؟ "یک سال گذشته بود. اینو سلمان یادم داده بود. 

    مقدس بودن پدر و مادر رو سلمان یادم داد. ازش یاد گرفتم عشق و محبت کافی نیست. احترامم لازمه.

    مامان – چه خوب شدی نسترن! نه نمی خورم. ولی چایی زنجبیل درست کردم. اگه می خوری برای خودت بریز.

    با بی حوصلگی قوری چای زنجبیلو نگاه کردم. مامان از نگاهم تنبلی رو خوند. سرمو انداختم پایین و همون طور که طرف اتاقم می رفتم گفتم :

    - نه نمی خورم. مرسی

    تازه دراز کشیده بودم که صدام زد :

    - داره سندباد می ده. نمی بینی؟

    به سقف خیره شدم و به خدا چشمک زدم . به خاطر این مهربونی و توجه خانواده ام بهم ممنونم خدا . گفتم :

    - نه نمی بینم. مامان دوستت دارم

    چند لحظه سکوت . مامان گفت :

    - چیزی شده؟

    واسه اینکه صدام بهش برسه داد زدم :

    - مگه دوست داشتن دلیل می خواد؟

    بازم سکوت . یهو در اتاق باز شد. مامان اومد تو و متعجب تر نگاهم کرد. از خنده در شرف مرگ بودم. گفتم :

    - ای بابا ، ابراز علاقه ام به من نیومده؟

    خندید و به زبون محلی مازندرانی نازم داد :

    - مامان شه کیجای دور .. منم دوستت دارم گیگیچ من

    از بچگی این ناز دادنش رو با همین لحن دوست داشتم. با همین آوا و لحنی که فقط مخصوص خودش بود و فقط برای من می خوند. خاطره 5 سالگیم برام زنده شد. 

    توی خونه قبلی با دختر همسایه تو کوچه بازی می کردیم. مامانش صداش کرد و نازش داد :

     

    - کوثری؟ مه خاره کیجا .. بیا بالا شب شد

    کوثر برخلاف من دوست نداشت مامانش تو جمع نازش بده. لبخند زدمو براش دست تکون دادم و کوثر رفت تو خونه اشون و درو بست . بالا رو نگاه کردم . 

    مادرکوثر نگاهم می کرد. باهاش خدافظی کردمو رفتم تو خونه. اون موقع مامان و بابا مشکلات زیاد داشتن. از مشکل مالی گرفته تا خانوادگی . به حالت شکایت به مامان گفتم :

    - مادر کوثر نازش می ده .. تو چرا منو ناز نمی دی؟

    مامان از خستگی لبخندی زد که هنوز یادمه :

    - از کجا می دونی نازت نمی دم؟ نازت می دادم. خیلی زیاد

    اخم کردم :

    - ولی من یادم نمیاد.. می شه الان نازم بدی؟

    بازم لبخند زد. ولی این یه لبخند واقعی بود. رفتم تو بغلش . نشست رو زمین و منم سرمو گذاشتم رو پاهاش .. رو موهای کثیف از عرقم دست کشید. 

    عادت داشتم همیشه بعد از بازی تو کوچه برم حموم و خواهرجون و بابا تا اون موقع حتی نزدیکمم نمی شدن. فقط مامان بود که حتی تو موهام دست می کشید. 

    بدش نمی اومد؟ تو همین فکرا بودم که صدای لالایی خوندنش منو به رویا برد. چه خوبه که خودتو از همه چی رها کنی و اونی که دوستش داری و می دونی خیلی خیلی 

    دوستت داره ، برات شعر بخونه :

    - مامان شِه دِتِر دور .. مامان شِه کیجایِ دور .. نازداره کیجای دور .. مامان شه دتر دور .. شه اسبو شِتِرِه دور

    غم و خستگیمو فراموش کردمو خندیدم. نگاهش کردم :

    - اسب؟ شتر؟ من اسبم؟

    دستشو رو گونه ام کشید :

    - نخند... چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.

    دوباره سرمو گذاشتم رو پاش :

    - عیب نداره .. همینو دوست دارم. اسبو شتری که تو بهم می گی بد نیست

    خندید ولی خنده ای که زود قطع شد. خنده هاش مثل خنده های من طولانی و بلند نبود. زود تموم می شد.

    - مامان ته چِشهِ دور .. قشنگه چشه دور .. خوشگله چشه دور

    برگشتم به زمان حال .. از جام بلند شدم و رفتم بغلش کردم. اون موقع تا کنار زانوهاش بودم. الان تقریبا هم قدشم. چه زود می گذره خدا . محکم گونه اشو بوسیدم :

    - دستت درد نکنه مامان .. خیلی برامون زحمت می کشی

    گونه امو بوسید :

    - زحمت منو با خوندن درس و شستن ظرفا جبران کن

    یهو منفجر شدم از خنده :

    - یعنی همه چیزو باید به تنبلی منو خواهرجون تو ظرف شستن ربط بدی؟

    - همه چی خواه ناخواه ربط داده می شه .. مثل تلگرام رفتنه من که هر روز نهار سرش بحثه

    ********************

    سلمان پیام داده بود. بازش کردم :

    - چقدر از دنیا خوشت میاد ؟

    بدون فکر نوشتم :

    - من عاشق دنیام ، بعد خدای خودم ، دنیا رو عاشقانه دوست دارم. تو چی؟

    خب معلومه که سلمانم مثل همه آدمای دیگه دنیارو دوست داره . چه سوال مسخره ای پرسیدم. جواب داد:

    - من دنیا زده ام ، دوس دارم بمیرم

    شوکه شدم. هشت بار تو دلم گفتم "خدانکنه . خدایا نشنیده بگیر ." باید باهاش صحبت می کردم تا امیدشو به دست بیاره .. اما اگه قضاوتش می کردم چی؟ 

    خودش گفت تا هفته دیگه کل داستان زندگیشو بهم می گه . پس اون وقت که از همه چی باخبرم می تونم کمک کنم حالش خوب شه. آره این فکر بهتریه . نوشتم :

    - الان هیچ سوالی نمی پرسم و تلاشی برای کمک بهت نمی کنم.وقتی هفته بعد همه چی رو بهم گفتی و خوندم با اجازه خودت قضاوت می کنم 

    دیگه دارم یاد می گیرم مراقب حرف زدنم باشم.. ممکنه قضاوت باشه.

     

    - آخه چرا ؟ چیز بدی که نگفتم .قرار شد با هم راحت باشیما .چرا کمکم نمی کنی ؟ انقدر بی معرفتی ؟

    ای وای .. سوتفاهم شد. هیچ وقت از سوتفاهم خوشم نیومد .. چون توش باید بی منظور بودن حرفتو ثابت کنی . باید خوب بودن نیتت رو به طرف مقابل بقبولونی .. 

    و این کار آسونی نیست. حداقل برای من. دوست نداشتم حتی یه لحظه ناراحت باشه. شاید اگه توی دعوام با خواهرجون سوتفاهم می شد ، توجهی نمی کردم. 

    شونه هامو بالا می انداختم و برام مهم نبود در مورد من و منظورم چی فکر می کنه ولی حتی یه دقیقه ام نمی تونستم بذارم کسی که خودش تو زندگیش مشکل داره ازم

    ناراحت باشه. مخصوصا اینکه من مقصرش باشم. نوشتم :

    - من که چیزی نگفتم .ناراحت شدی؟؟؟؟؟ اتفاقی افتاد؟نه منظورمو اشتباه گرفتی. چون چیزی از زندگیت نمی دونم ، نمی تونم کمکت کنم.

    وقتی بفهمم ، تاجایی که تونستم و حتی فراترش کمک می کنم.

    جواب داد :

     اسم واقعیت نسترنه ؟تاریخ تولدت ؟

    الان دقیقا این یعنی نمی خوام در اون مورد حرف بزنم. ولی من سمج تر از این حرفام .. دلم طاقت نمیاره ازم ناراحت باشه. نوشتم:

    - اول بگو ناراحت شدی؟

    - نه ناراحت نیستم .خب جواب سوالام ؟

    با این که لحن نوشتنش دستی بخواهانه یا زورگویانه بود ، اذیت نشدم. هیچ حس بدی بهم دست نمی داد. "خب جواب سوالام؟" اگه یه نفر دیگه اینو بهم می گفت 

    شاید اصلا جوابشو نمی دادم. ولی سلمان فرق داشت. فعلا مهم این بود که من هنوزم حس می کردم ناراحته . نوشتم :

    - ولی حس می کنم دلخور شدی .لااقل بخند تا یکم از عذاب وجدانم کم بشه

    بیشتر باهم حرف زدیم و وقتی متوجه شدم حالش خوبه ، خیالم راحت شد. بحث رفت سمت مشکلات خانوادگی .. بهش گفتم مامان و بابام تو زندگیشون دعوا زیاد داشتن.

    از صداقتم خوشش اومد. من که چیز بزرگی نگفتم ! مگه اگه یکی دیگه جای من بود اینارو نمی گفت؟ هیچ وقت به خاطر گفتن این چیزا حس سادگی نکردم. براش نوشتم :

    - آره اون دعوا ها خیلی اذیتم کرد.هنوزم اثراتش از بچگی تاحالا روم مونده. خخ مریض روانی نیستما .. خیلی ام سالمم. یه مشکل دیگه اس

    - من زود قضاوت نمی کنم یه زمانی تو خونه مام خیلی دعوا بود ، سر هر چیزی دعوا می شد ، تنها کسیم که خیلی تو اون دعواها می سوخت من بودم چون مادرمو خیلی

    دوس دارم بی نهایت.نسترن خانم مامانم خیلی خوبه واقعا قدرشو می دونم ، شمام قدرشو بدون.باباتو بیشتر دوس داری یا مامانت ؟ با کدوم راحت تری ؟

    چقدر خوب که مامانشو دوست داره . حس قشنگ و پاکی داشتم.اما چرا نوشت "نسترن خانم؟" نوشتم:

    - چرا گفتی نسترن خانم؟؟ هوم؟ گفتم که همه چی تموم شده .. الان تو خونمون شادی و خنده است .البته اگه مشکلات مادی بذاره.ولی من خیلی خوشبختم چون هردوشون 

    عالی ان و هم خواهرم که فرشته اس. واسم کم نذاشتن . من هردوشونو بیش از اندازه دوست دارم ولی مثل هر دختر دیگه تو مشکلای عادی با مامانم و تو مشکلای اخلاقی و 

    مسئله هایی که ذهنمو درگیر می کنه با بابام راحتم .کلا اگه مشکلی داشته باشم به بابا می گم .. البته اگه بخوام بگم. اصولا مشکلاتمو خودم حل می کنم. به کسی نمی گم

    - پس چی بهت بگم ؟ نسترن جون؟ خخ مرسی که انقدر باهام راحتی ، چه خوبه آدم کسایی مثل شما رو تو زندگیش داشته باشه .ولی مشکلاتتو به من می گی . مگه نه؟

    با خودم فکر کردم. من می تونم مشکلاتمو باهاش در میون بذارم؟ کلمه "زمان" تو ذهنم نقش بست.یعنی بسپرش به زمان. بذار زمان جلو بره .. از حالا تصمیم نگیر. 

    فقط الان به حرف دلت گوش کن. نوشتم:

    - آره می گم. تا اونجایی که تونستم می گم. نه نسترن صدا کنی خوبه .جمع بستی 

    - اخه دوس ندارم ناراحت بشی به هیچ وجه ، کلا دوس ندارم انسانای خوب ازم ناراحت باشن ، بخاطر همین بعضی وقتا اونطوری جمع می بندم .می شه یه عکس از خودت 

    برام بفرستی ؟

    هر چی تو ذهنم بود پرید. عصبی شدم. عکس بفرستم؟ مگه خنگم؟ خواستم همه افکارمو به صفحه کیبورد انتقال بدم ولی ایستادم. آدم موقع عصبانیت تصمیم نمی گیره. 

    شاید دارم بازم زود قضاوت می کنم. سلمان داره زود قضاوت نکردنو یادم می ده و اینم یه امتحانه. من که درسمو خوب یاد گرفتم پس خوبم پسش می دم. سرمو تکون دادم. 

    نفس عمیقی کشیدم :

    - لطف داری :) منم واسه همین اگه حس کنم ناراحت شدی عذاب وجدان می گیرم.نه اصلا نمی شه .آواتارم عکس خودمه

    عکس پروفایلم ، عکس خودم بود که روش ادیت مشکی و سبز انجام داده بودم. خیلی عکس هنری و قشنگی بود.پیامشو باز کردم:

    - نسترن بسه دیگه ، چرا فکر می کنی من غیر قابل اعتمادم ؟واسه یه عکس خوبیت نداره اینطوری کنی ، من عکستو پاک می کردم چون بی غیرت بی ناموس نیستم

    یعنی من ناموسشم؟ چه حس خوبی. چقدر امنیت دارم.. این حسو با دنیا عوض نمی کنم. یهو دلم بغل بابا رو خواست. "امنیت یکی از بهترین نعمت هاست که فقط خدا و یه مرد می تونه بهت بده." نه ، هیچ کدوم از حرفایی که به خودش زد درست نیست. اینو باور دارم. ولی نمی دم. با همه جدیتم نوشتم:

    - نــــه .من اصلا اعتماد نمی کنم .حتی به دوستای صمیمیم که دختر هستنم اعتماد ندارم.چرا باید عکسمو بدم؟؟ نمی دم .فکر می کنم تو خیلی دلت صاف تر از منه .

    خیلی خوبی که زود اعتماد می کنی.من ممکنه همه زندگیمو برات تعریف کنم ولی عکسمو نمی دم .چون عکس خطرناکه .. خیلی خطرناک .ولی تعریف کردن زندگی چیزی 

    از آدم کم نمی کنه

    - هیچی نگو .بی خیال.فکر کردم منو از بقیه جدا کردی ، ولی حالا که می بینم اینطوری نیست.آره ، عکست دست من باشه خیلی خطرناکه ، من عکستو همه جا پخش می کنم 

    ازت سواستفاده می کنم.من یه پسر عوضی آشغالم که تازه شناختیم ، اصلا خوب شد شناختیم

    دلم می خواست ساکت باشم. همون طور که خودش گفت چیزی نگم تا آروم بشه. ولی نمی خوام ساکت باشم. آره خود درگیری دارم. چون نمی تونم با خودم کنار بیام. 

    از طرفی ناراحتم چون اذیتش کردم. و از یه طرف دیگه به خودم می گم "وقتی حق با منه دیگه چرا ناراحتم؟" این چه احساسیه؟ عصبانیتم پر کشید و جاشو به ناراحتی داد . 

    غمی که سنگینم کرده بود. دلم دیگه اون حس سبکی و پاکی رو نداشت.نوشتم :

    - خواهش می کنم از دستم ناراحت نشو .من که گفتم فقط به چشم یه دوست می بینمت .توقع داری یه دختر عکسشو بده به کسی که دو روزه می شناسه؟باور کن توقع بالاییه

    - بی خیال عکستو نخواستم .حواست باشه به من عوضی عکستو ندی یه موقع خدایی نکرده

    بغض داشتم. حس گ*ن*ا*ه و عذاب وجدان ، روحمو از درون ذره ذره می خورد تا تموم شه. ولی به روی خودم نیاوردم. نباید اینقدر زود بشکنم. منم باید حرف بزنم. 

    از روی لج نوشتم :

    - نه .اینطور نیست .. اصلا نیست.. نیست.... تو همچین پسری نیستی

    ولی باشه .. اگه نظرت در مورد خودت همینه ، با این که در موردت اینجوری فکر نمی کردم باور می کنم .

    صفحه گفتگومونو بستمو اومدم تو صفحه اصلی . نمی تونستم خودمو کنترل کنم. چرا جواب نمی داد؟ می خواست بگه ناراحته؟ خب منم ناراحتم.بلاخره جواب داد :

    - واقعا که ...ازت انتظار نداشتم اینطوری باشی

    حالم بد تر شد. تنها چیزی که به ذهنم اومد همین بود :

    - خیلی خیلی بدی ..خوشت میاد ناراحتم کنی مگه نه؟چون ناخواسته ازم ناراحت شدی دلمو به درد آوردی

    یه سوال می پرسم اگه دروغ بگی خیلی نامردی .. اگه یه پسر بیاد از خواهرت عکس بخواد خوشت میاد بهش بده؟

    اینو فرستادم و سریعا پشت سرش شروع کردم به نوشتن :

    - منم از تو .. فکر می کردم داری امتحانم می کنی که ببینی عکسمو می دم یا نه .ولی دیدم نه داری واقعا این حرفو می زنی ..دیدی گفتم آدما تو دعوا همدیگه رو می شناسن؟ 

    الان چه چیزا که در موردم فکر نکردی مگه نه؟چرا؟ چون به پسرا اعتمادی ندارم

    سلمان - نسترن خانم بحث خواهرو نکش وسط ، من بهت مردونه قول دادم پاکش می کنم.فقط می خوام بدونم با چه کسی حرف می زنم ، رو قولم حساب کن خودت که 

    می دونی من رو حرفم هستم

    بیشتر لجم گرفت . منم خواستم اذیتش کنم. نوشتم :

    - باشه چون جوابش به سودتون نیست بحث خواهرو نمی کشم وسط .نه آقا سلمان.اگه بخواین بدونین با کی دارین حرف می زنین همین عکس آواتارم کافیه

    چون گفت نسترن خانم ، منم آقا سلمان صداش کردم و از قصد ، کلمه آقا رو پررنگ و بزرگ تر از فونت اصلی نوشتم.

    سلمان - اولاً تو عکس آواتار که هیچی معلوم نیست.دوماً چرا رسمی حرف می زنی ؟ یعنی انقدر زود تغییر می کنی ؟

    نه .. اینقدر زود تغییر نمی کنم. من .. من .. بی خیال . نیازی برای اثبات خودم به سلمان نیست. بذار خودش منو بشناسه.اشکی که روی گونه ام سر خورد رو با لج پس زدم. 

    بغض راه نفسمو بست.نوشتم:

     

    - دقیقا واسه همین گذاشتمش آواتارم .. چون چیزی معلوم نیست.آره .. همین قدر زود تغییر می کنم.چون گفته بودم دوست ندارم ازم ناراحت باشین و شما به اوجش 

    رسوندین .یه لحظه به خاطره شما گریه ام گرفت.حالم الان کلا عوض شده اون وقت حق ندارم ناراحت باشم؟فقط شما نیستی که حق ناراحتی و ابراز عصبانیت داری .. 

    منم آدمم و البته خیلی حساس تر از شما

    اینو که گفتم سبک شدم. بغض دست از سرم برداشت ولی بدجوری ناراحت و عصبی بودم.پیامش روی صفحه مشخص شد. آروم آروم به سمتش رفتم. حالم نسبت بهش 

    عوض شده بود. دیگه حس خوبی نداشتم. آهی کشیدمو زدم روش. صفحه پیام باز شد:

    - ببخشید .اشتباه کردم ، شما درست می گی نباید این درخواستو می کردم .می بخشی منو ؟

    حتی نفس کشیدن یادم رفت. شوکه بودم. مگه پسری هست که اینقدر زود احساس یه دخترو درک کنه؟ همه اون حس های بد پاک شد. انگار باد فصل پاییز بلندشون کرد 

    و با خودش بردتشون. لبخند زدم. آروم شده بودم. نوشتم :

    - باشه

    سلمان - احساس می کنم نبخشیدی .ببخش دیگه نسترن ، یه اشتباهی کردم خب ، شما ببخش

    حتما باید یه حامد پهلانی واست بیام خخ

    خنده کوتاه و دخترونه ای کردم. از اون خنده های نایاب ، نوشتم 

    - کم کم یادم می ره

    سلمان - نسترن حداقل از خصوصیات چهرت واسم نمی گی ؟ این که مورد نداره دیگه

    زدم زیر خنده .چجوری از خودم بگم؟ من حتی وقتی ازم تعریف می کنم خجالت می کشم اون وقت. تصمیم گرفتم اذیتش کنم. واسش از خصوصیات بد و زشت چهره ها

    گفتم. گفتم که بینیم شکسته و چشمام ریزه و خیلی چیزای دیگه.اولش خندید و منم کوتاه نیومدم. بیشتر از چهره جدیدی که واسه خودم تصور کرده بودم براش گفتم

    و نوشت " جدی می گی؟ " دیدم واقعا داره اذیت می شه. گفتم که همش شوخی بوده اما نگفتم برای امتحان کردنش اینارو نوشتم. نوشت :

    - باور کن وقتی اولش اونطوری گفتی هیچ فرقی واسم نکرد ، چون واسم مهم نبود ، فقط می خواستم بدونم طرفم چطوریه .آدم باید دلش زیبا باشه ، این چیزیم که من از 

    شما می بینم شما دلت از زیبایی رفته به سمت خوشگلی.به هرحال خوشحالم که تونستم مثل شما رو پیدا کنم.

    نمی دونستم راست می گه یا دروغ. برام مهم نبود.نوشتم:

    - لطف داری.آدمی که خودش دلش صاف و زیباست همه رو مثل خودش می بینه.شما خودت خوبی که تو من خوبی می بینی.واسه تعارف نمی گم .. اصلا .. من تو شما زیبایی دیدم!

    - می خوام یه اعترافی کنم.اعتراف می کنم دوس دارم توام بعضی وقتا صدام بزنی.مثلا من بین حرفام می گم نسترن ، شمام یه سلمان بگی بد نیستا.هر کسی اینو دوس داره

    درسته .. داشتم می نوشتم که در اتاق باز شد و خواهرجون با خستگی اومد تو. دست از تایپ کشیدم :

    - سلام. خوبی؟

    زیر لب سلام کرد و سرشو تکون داد . گفتم:

    - برو استراحت کن خواهرجون. خیلی خسته ای

    ب حرف اومد :

    - آره .. امروز وحشتناک بود. با این که خیلی خندیدیم ولی خسته کننده شد. بستنی ها رو اوپنه. لباسامو عوض کردم باهم بخوریم.

    سرمو تکون دادم و برای سلمان نوشتم :

    - باشه می گم.

    سلمان - تا جایی که یادم میاد با هیچ کس انقدر راحت نبودم و غرورمو نذاشتم کنار واسه هیچکس. شاید باورت نشه ، خدا خودش می دونه که تو به جز خانوادم اولین نفری 

    هستی که واسش غرورمو کاملا کنار گذاشتم. چون درونت یه حس اعتماد کامل و حس انسانیت می بینم . خیلیام بهم گفتن به دختر ابراز علاقه نکنم و چیزی در مورد حسم 

    بهش نگم . ولی به شما ابراز علاقه کردم و حسمو گفتم ، چون متفاوت دیدمت و می دونم با بقیه فرق داری و لیاقتشو داری

    سرم گیج رفت .. الان زوده . خیلی زوده ، سلمان ذهنمو درگیر نکن. من لایقش نیستم. نوشتم :

    - خواهش می کنم این کارو نکن. غرورت خیلی مهم تر از منه ... اصلا چرا منو در حد خانواده ات می دونی؟خواهش می کنم اینجوری نگو. لایق این نیستم . 

    منو تو قلبت راه نده .. کنار خانواده ات منو نذار

    سلمان - لیاقتشو داری

    سلمان قلبش پاکه .. من هنوز با خودم کنار نیومدم. آه خدا . نوشتم :

    - نه ندارم .نمی خوام وارد قلبت بشم .فقط می خوام کمکت کنم همین . وقتی من دوستت ندارم یعنی لیاقت اینو ندارم که تو قلبت باشم. بیا دیگه در این مورد حرف نزنیم.. 

    فکرم خیلی درگیر این مسئله می شه ... خیلی زیاد.تا به حال این حسو نداشتم نمی خوام اذیتت کنم.. دارم اینارو از الان می گم که بعدا اذیت نشی .خواهش می کنم ازم به دل نگیر.

    به خاطر خودت می گم سلمان

    سلمان - دیگه با حرفات دلمو نشکن ، انقدر سنگدل نباش. من می گم لیاقتشو داری یعنی داری.دوست داشتنم که ۲ روزه بوجود نمیاد ، باید زمان بگذره .تو دیگه جزئی از زندگی منی .خدا رو خوش نمیاد تنهام بذاری .خواهشا این حرفای پوچو تموم کن

    من سنگدل نیستم. نبودم .. شاید شدم ، ولی نه! اینارو به خاطر خودش می گم. وظیفه امه. باشه سلمان . من تسلیم. نوشتم:

    - پس تو ام ابراز احساسات نکن. من یه دخترم.. ذهنم بیش از حد درگیر می شه .. منم می خوام این بحث تموم بشه

    آره . ذهنم خیلی درگیر حرفاش بود. نمی تونستم درست فکر کنم. خواهرجون بستنی رو بهم داد. از دیدنش ذوق نکردم. بسته رو باز کردم و گاز کوچیکی بهش زدم. 

    سرد بود. خیلی سرد! هیچی از طعمش نفهمیدم. پیامشو همین که رسید باز کردم :

    - متاسفم ، دیگه دیره واسه این که بگی می خوای از زندگیم بری ، من تمام لحظه ها به تو فکر می کنم ، می تونی تنهام بذاری ولی خداییم هست

    سه واژه تو ذهنم نقش بست "مهربونی ، پاکی نیت ، صداقت ". اگه همین طور حرفامون ادامه پیدا می کرد اشکام در می اومدن و می زدم زیر گریه. ازین که خسته اش می کردم خسته بودم. دلم می خواست همیشه سرحال باشه تا منم پابه پاش بخندم. بخنده تا من بی دلیل به خنده اش لبخند بزنم.

    **********************

    از حموم اومدم بیرون. ذهنم تمام مدت درگیر سلمان بود.حتی واسه همین حواس پرتیم دوبار موهامو شستم. حالا بیشتر تمرکز داشتم و می تونستم بهتر فکر کنم. 

    هوا سرد شده بود. جورابامو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون. بابا روی مبل نشسته بود و با مامان که کنارش بود صحبت می کرد. منو که دیدن ، مامان گفت :

    - عافیت باشه

    لبخند زدم : مرسی

    بابا از جاش بلند شد و به سمتم اومد :

    - چقدر بدم ببوسمت؟

    خودمو لوس کردمو به سقف نگاه کردمو ادای فکر کردن در آوردم :

    - اوم .. اندازه ده تا بستنی ایتالیایی

    رو به روم ایستاد :

    - خیلی زیاده

    - منو می خوای ببوسیا .. گرونه. ارزش داره

    خندید و همون طور نگام کردم. آروم رفتم تو بغلش و گونه اشو بوسیدم. اونم منو محکم تر بوسید. از کنارم رد شد و رفت تو آشپزخونه. همون طور که برای خودش 

    چایی می ریخت خوند :

    - مه دتر ب*و*س گرونه .. اندازه زعفرونه ..

    خندیدم.واقعا این جوری بود ؟

    ************************

    خوابم می اومد ولی لپ تاپو روشن کردم و بعد از باز کردن سایت مستقیم رفتم سمت پیام ها. حالشو پرسیدم. خوب نبود. وقتی ازش پرسیدم "چرا؟" گفت که دوستش با یکی درگیری داشته. رفتن جلوی خونه اش. خونه نبودن ، دوستش زده شیشه های خونشونو آورده پایین. مادر اون طرفم اونا رو باهم دیده و شکایت کرده. فردا دادگاهه...

    وقتی من اینقدر استرس گرفتمو نگران شدم پس دیگه حال خودش چجوری بود. بد! .. نوشتم :

    - نگران نباش ، بسپر به خدا همه چی خودش درست می شه. فقط دل و امیدت با خدا باشه

    سلمان - یکی از دلایل ناامیدیم همینه ، اعتماد کردن سخته.خدایی ما چرا زنده ایم ؟ اصلاً زندگی کنیم که چی بشه ؟همه چی تهش پوچه

    هیچ وقت دوست نداشتم سلمانو نا امید ببینم. ایمان سلمان قویه .. نوشتم:

    - یعنی داری می گی خدا تمام ما انسان هارو بی هدف همین جوری شوت کرده رو زمین؟یعنی زندگیه تمام ما انسانا هیچ و پوچه چون تهش می میریم؟نه سلمان اینطور نیست

    هرکدوم از ما یه ماموریت داریم و روی زمین مامور انجام کاری هستیم.شنیدی می گن ، طرف زاده شده واسه مثلا کمک به دیگران؟یا این که مثلا طرف به دنیا اومده تا همه رو 

    اذیت کنه؟ماموریت هرکس با دیگری فرق داره.. یکی مهربونی و عاشق شدن و یکی ضربه زدن و با هوش کردن طرف.تنبیه خدا هیچ وقت ضرر نمی زنه .. 

    تنبیه یعنی هوشیار کردن از بی خبری .. یعنی آگاه باش.شاید این دوران از زندگی تو کسل کننده و نا امید کننده باشه ولی تلاش کن تا از تک تک اتفاق ها درس بگیری و

    با شجاعتی که داری ازش بگذری تا به خوشبختی و آرامش برسی. سلمان نا امیدی سودی نداره .خداروشکر کن که توانایی حل مشکلاتتو داری و سالمی

    شکر کن که روح و عقل و بدنت سالمه می تونی مشکلاتو کنار بزنی و به خواستت برسی .من باور دارم که تو می تونی.پس خودتم اگه بخوای می تونی

    فرستادمش. انگشتام حسابی درد می کردن. اما اهمیتی نداشت. مهم این بود که حال سلمان خوب بشه.جواب داد :

    سلمان - بله من می تونم.ولی می خوام توام در کنارم باشی مث الان ، همیشه . شاید وقتی می گی منو تو قلبت راه نده واسه خودت مهم نباشه ، اما وقتی اینو میگی از اینور من ... امیدوارم خدام منو از زندگی نکبت بار نجات بده و به سمت بهتر ببره ، قطعاً همینطوره.

    آه سلمان. کاش اینقدر حرف منو وسط نکشی تا بیشتر از این حس گ*ن*ا*ه نکنم و اون فرشته ای که بهم اون الهامو وحی کرد نیادو نزنه تو سرم. حس می کنم یه چوب تو 

    دستشه و با هر آهی که تو می کشی می زنه تو سرم. ولی من دروغ نمی گم. حتی شده تمام تلاشمو می کنم تا امید واهی ندم که حالش بدتر نشه. نوشتم:

    - نمی دونم وضع الانت چقدر بده که بهش می گی نکبت بار.من به زندگی ای صفت نکبت بار می گم که منت همه روی سرت باشه و سقفی که روی سرته برای خودت نباشه

    به عالم و آدم بدهکار باشی و شرمندگی و عصبانیت و ناراحتی همیشه و همه جا باهات باشه.اونایی که دوستت دارن تنهات گذاشته باشن و خودت از بیماری ای که پول 

    درمانشو نداری رنج ببری .به این می گن نکبت بار.که انسان اونقدر قدرت داره که حتی از این زندگی ام خودشو نجات بده.تو ام از کسی چیزی کم نداری .. 

    دقیقا اندازه اونا بی هیچ کمو کاستی پس بخواه تا بهت بدن خدا می گه : "بخوانید مرا تا اجابت کنم شمارا"

    تا دلت با خدا نباشه و چیزی که می خوای رو طلب نکنی چیزی عوض نمی شه .اگه می خوای همه چیز تغییر کنه ، اول خودت باید تغییر کنی .ساز مخالف نزن و اما و اگر نیار .

    تو می تونی ازین وضعیت در بیای.بستگی به خودت داره که چقدر تا خوشبختی و موفقیت فاصله باشه .همه چیزت دست خودته :)

    سلمان - مرسی که همیشه با حرفات آرومم کنی ، واقعا تو یه نعمتی واسه زندگی من.الان تو این روزای افسردگی در کنارمی ، امیدوارم تو روزای خوشی جبران کنم

    امیدوارم دیگه نشنوم بهم بگی منو تو قلبت راه نده ، هر چی ام از اینا بگی فایده نداره ، چون از همون اول که فهمیدم یک انسان واقعی و دختر خوبی هستی رفتی تو قلبم.

    شنیدی می گن آدم تو یه لحظه عاشق می شه ؟ حالا من تو یه لحظه بهت ایمان پیدا کردم

    خدایا .. منم سلمانو دوست دارم. الان متوجه شدم دوسش دارم. اگه باعث درس های بزرگ و خوشبختی برامون می شه علاقه امو بیشتر و دوست داشتنمو عمیق تر کن. 

    ولی اگه باعث بدبختی و ترس و وحشت و استرس می شه ، خواهش می کنم خداجونم. همین حالا و همین جا تمومش کن. من نمی تونم درد سلمانو ببینم. اگه اینطوره نذار بیشتر 

    از این بهش عادت کنم.نباید بذارم سلمان چیزی از احساسم متوجه شه. نوشتم:

    - حالا که می گی چیزی نگو پس منم نمی گم .ولی سلمان ..هیچی بیخیال..فقط بدون ؛ تو خوشبخت می شی و به هدفت می رسی :)

    نگران دادگاه فردا هم نباش .. توکل کن به خدا و با دید مثبت نگاه کن .هرچی که بشه قسمت و حکمت خداست

    - خواهشاً این همه کنایه رفتنتو نزن ، من از رفیق کم نخوردم که بخوام ، از تویی که پیدات کردمو به هیچ وجه ولت نمی کنم ، بخورم .امشب خدا رو صدا می کنم که شروبلا 

    رو ازم دور کنه و امیدمو بهش از دست ندم خدایی نکرده.

    زیر لب گفتم "خدا نکنه" . خواهرجون توجهش بهم جلب شد. با ناراحتی لبخندی الکی تحویلش دادم. دوباره حواسش رفت سمت کاراش تو موبایل. خدایا ، چقدر خوبه که هردمون بهت ایمان داریم. ولمون نکن خدا. نوشتم:

    - خیلی خوبه .خیلی خوشحالم که می خوای این کارو بکنی.من کنایه نمی زنم.. باور کن این کارو نمی کنم.اینارو می گم بهت امید واهی نداده باشم . می ترسم یکی از شکست هات 

    من باشم. ولی اگه از هر شکست درس بگیری و بار دیگه موفق تر بلند شی به هدفت می رسی.پس چه بهتر که شکست زندگیت من باشم تا تو بعد من به خوشبختی برسی :)

    دوست داشتم خودمو فدا کنم تا سلمان خوشبخت بشه . جونمو بدم تا به آرامش برسه.. تا یه ذره امید پیداکنه. ولی هیچ کدوم از این حرفارو بهش نگفتم. جواب داد :

    سلمان - مرسی که بهم فهموندی رفتنی هستی .مثلا اومدم پیشت حالم بهتر بشه ، حالم بهتر شد ولی با این حرفای آخرت بدتر شد.شب خوش!

    خراب کردی نسترن. خراب کردی ! به متنی که براش فرستادم نگاه کردم.من که چیز بدی نگفتم. نوشتم:

    - اینقدر زود نا امید شدی؟؟؟؟ زیر حرفم نمی زنم.. آره من گفتم باهات یه دوست عادی ولی صمیمی ام و شاید حتی فرا تر از حد توانم کمکت کردم و مطمئنم این کارو می کنم ..

    اما سلمان من نگفتم قبول کردم.حالا تو اینقدر زود نا امید شدی؟؟فقط گفتم که بیشتر مراقب دلت باشی

    از ناز کشیدن متنفرم . از مجبور شدن هم متنفرم.. ولی عاشق کمک کردن به کسی ام که به آرامش نیاز داره. بهم پیام داد. فورا بازش کردم:

    سلمان - شاید فکر کنی من یه پسر خرابم ، شاید فکر کنی من با اونی که نشون می دم فرق داشته باشم و خیلی شایدای دیگه.ولی باور کن من حرفی که می زنم همونه و 

    هیچ چیز بدی پشتش نیست.اگه من دارم از همین الان بهت می گم که فکر جدایی نباش ، واسه اینه که صادقانه بهت بگم من اولین باره یه دفعه مهر کسی به دلم افتاده و 

    مطمئنم خدا برام خواسته که اینطوری باهات باشم ( یه رابطه بدون غرور ، بدون دروغ و ... و پر از خوبی ) وقتی بهم می گی نمی تونی باهام باشی واسه همیشه ، خب معلومه 

    ناراحت می شم ، چون من امیدمو دادم به خدا و حرفمو صادقانه همون اول زدم ، حالا می خوای سواستفاده کن میخوای بد فکر کن میخوای زود قضاوت کن و ...

    من نمی خوام از کسی که واقعا اولین بار تو زندگیم ازش خوشم اومده جدا بشم ، تمام حرفم همینه.اگه می بینی که بی وفایی تو وجودته ، پس بلاکم کن ، چون دوس ندارم 

    با کسی باشم که آخرش جداییه ، یه ضربه سنگینه واسم.

    همون چیزی که ازش می ترسیدم. بازی با غرورم... الان گفت "اگه منو می خوای پس باهام خوب تا کن. اگرم نمی خوای بلاکم کن". تسلیم نمی شم. نمی ذارم غرورم باعث 

    غم و ناراحتی خودم و یه نفر دیگه بشه. دستمو تو موهام کشیدم و سعی کردم خودمو قانع کنم ؛ "این بازی با غرورت نیست. سلمان حرف بدی نزده .. آروم باش" .

    نتونستم با خودم کنار بیام.آه کشیدم و نوشتم :

    - من از اولش گفتم فقط باهم دوست باشیم .دوستای صمیمی که همیشه مراقبه همن.بهت گفتم حرف زدن واسم سخت نیست و همیشه می تونم به حرفات گوش کنم و 

    کمک کنم.گفتم نمی دونم تهش چی می شه و امیدی ام ندادم .. من گفتم که تا ابد می تونم باهات پشت همین انجمن رمان نویسی دوست باشم

    ولی اگه خودت می خوای دوستیمونو تموم کنی باشه .خودمو تحمیل نمی کنم .. به هیچ وجه .من حرف زدنمونو دوست داشتم. هیچ وقت خسته نشدم البته چند روز بیشتر نبود .

    ولی سلمان هرچی گفتم به خاطر خودت بود.حالا که خودت می گی من می رم .برات دعا می كنم خوشبخت بشی و ازین وضع در بیای .دوست خوبی هستی .. خیلی خیلی خوب

    انگشتامو فرو کردم تو موهام. سرم داغ بود و دستام سرد. به همین زودی تموم شد. نمی خواستم منتظر جوابش باشم ولی ناخواسته ، منتظر بودم. پیام داد :

    سلمان - من به رابطه ای بیشتر از دوستی فکر می کنم.تو به یه سوالم جواب بده ، می دونم صادقی.امکان داره من یه روزی وارد قلبت بشم ؟ جوابشو با آره یا نه بده

    انگار می دونه که باید بهش راستشو بگم. انگار از حسم خبر داره .. کلافه شدم. سلمان داره کاری می کنه به زورم که شده با خودم کنار بیام. نتونستم با خودم بجنگم. نوشتم :

    - چرا ای نکارو باهام می کنی؟ دست می ذاری رو نقطه ضعفم.من نمی خوام به این زودی عاشق شم .آره آره

    کلمه "آره" رو هزار بار زیر لب تکرار کردم. ولی بازم آخرش کلمه "شاید" رو مغزم نوشته شد.

    سلمان - من نگفتم به همین زودی عاشق شو ، عشق چیزی نیست دست ما باشه ، عشق خودش به وجود میاد ، اگرم عشقی با من به وجود بیاد مطمئن باش جدایی توش 

    وجود نداره .مرسی ، فقط خواستم بدونم که می تونم وارد قلبت بشم یا نه.واقعاً با این پی ام آخریت امیدوارم کردی

    احساس سنگینی عجیبی داشتم. صفحه رو بستم و برگشتم. رو به سقف دراز کشیدم. خواهرجون که تازه خستگیش در رفته بود و سرحال بود گفت :

    - خسته شدی؟

    چشمامو بستم. لپمو باد کردم و سرمو تکون دادم. لپمو کشید :

    - پاشو یه چیز بیار بخوریم کوزت

    فکر خوبی بود که بتونم یه خورده ازین افکار راحت شم. ولی اصلا گرسنه ام نبود. بلند شدم :

    - چشم خانم تناردیه

    با تعجب نگام کرد. چون قبلنا به این آسونی تسلیم نمی شدم. دیدم خیلی ضایع است اگه به این زودی تغییر کنم. زبونمو براش در آوردم. خندید و دوباره لپمو کشید و 

    سه واژه همیشگیش رو تکرار کرد :

    - بداخلاقِ اخموِ عصبانیِ من. بداخلاق . اخمو . عصبانی . بد اخلاق اخمو عصبانی

    همه چیو فراموش کردم و آزادانه خندیدم :

    - دیگه ادامه نده که سوتی هات بیشتر می شه

    - از خداتم باشه من سوتی می دم موجبات خنده هامونو فراهم می کنم

    - حق با توئه.. می رم یه چیزی بیارم بریزیم تو این خندق بلا

    داشتم درو می بستم که گفت :

    - بی شعور

    لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه. ابراز علاقه خواهرجون با فحش و کتک و خشونت بود. خشونتو دوست دارم. با خشونت بغل کردن و .. . در یخچالو باز کردم ؛ نه چیزی 

    نیست که چشمک بزنه. بستمش و برگشتم. جانونی بدجوری چشمک می زد. هر چی بیشتر که بهش نزدیک می شدم برقش بیشتر چشممو اذیت می کرد. بازش کردم. 

    دقیقا حس دزد دریایی ای رو داشتم که تازه صندوق سکه طلا رو پیدا کرده. توش پر از کیک و کلوچه و بیسکوییت بود. یه کوکی کاکائویی برداشتم و شربت آلبالو درست 

    کردم و بردم تو اتاق.

    خواهرجون – چـــــی آوردی؟

    جلوی آینه که رو به روی در بود ایستادم. با خودم فکر می کردم ؛ که من سینی چایی دست بگیرمو پخش کنم. خنده دار بود. آخ از الان کمرم درد گرفت. سینی سنگینه. 

    نمیشه سینی رو گذاشت رو زمین و استکان چای رو بین همه پخش کرد؟ تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم.. وگرنه رسم خواستگاری رو بهم می ریختم. به خودم اومدم و دیدم خواهرجون همون طور که نشسته داره تلاش می کنه توی سینی رو ببینه.گفتم :

    - باز می گن من شکمو ام. من کجام شکموئه؟

    - همه جات. اصلا همه جات می گه من شکمو ام. حالا بیا اینجا ببینم چی آوردی

    به طرفش رفتم :

    - کوکی آوردم و آب و شکر و رنگ قرمز

    خندید :

    - رنگ قرمزو خوب اومدی

    - والا .. خوردیش برو جلو آینه زبونتو ببین. قرمز می شه. بهشون گفتم از این به بعد می خوان آب میوه بخرن ، سن ایچ بگیرن

    با وجد اومد سمت سینی و کوکی رو باز کرد :

    - حرص نخور .. کوکی بخور

    حرص؟ مگه فکر سلمان می ذاشت خودمو درگیر چیز دیگه ای بکنم؟ نه. تیکه اش کردمو گذاشتمش تو دهنم. طعمش عالی بود. مخصوصا دراژه های کاکائویی روش که زیر دندون له میشد و صدا می داد. یهو دستی خورد تو سرم :

    خواهرجون – احمق؟

    سرمو بالا گرفتم :

    - بله؟

    لیوان شربت رنگو گذاشت تو سینی و از خنده دراز کشید :

    - آه نسترن خدا بگم چیکارت کنه؟ آی دلم دختر.من بهت می گم "احمق" تو باید بگی "بله"؟

    با بهت کوکی تو دهنمو قورت دادم :

    - پس چی؟ صدام کردی دیگه

    سرجا نشست :

    - فکرت اینجا نیستا... کجایی؟

    اوه اوه باید جمعش کنم . گفتم :

    - وقتی می دونم بی منظور بهم فحش می دی چرا برگردمو بگم "خودتی"؟ خب عادت کردم دیگه

    موهامو بهم ریخت و خودشو به خوردن کوکی سرگرم کرد.گفتم:

    - حالا چیکارم داشتی؟

    انگار تازه یادش اومده باشه. یهو عصبانی شد :

    - دختره ی خنگ .. کاپوچینو تو کابینته. چرا اونو نیاوردی؟

    منم به شوخی اخم کردم :

    - لطف کردم برات کیک و شربت آوردم دستورم می دی؟ حوصله نداشتم منتظر بمونم آب جوش بیاد

    اخم کرد :

    - بد اخلاقه اخموئه عصبانی

    لبخند کوچیکی زدم :

    - شاید اخمو و عصبانی باشم ولی اخمو نه

    - هر سه اشو هستی

    دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم :

    - من بد !

    سرشو تکون داد :

    - تو بد.

    هردو خندیدیم.چقدر خوبه که آدم با خواهرش رفیق باشه. کاش می تونستم با این همه نزدیکی همیشه احترامشو نگه دارم. خواهرجون لایق احترامه که من گاهی به خاطر 

    روابط نزدیکمون ازش سر باز می زنم. خدا منو ببخشه.

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید